سه سروده از الف – مسافر
به گرماگرم
دانه ی حرف های حساب
یکایک از دهان
برچیدند.
کلمات را
از هزار توی اندیشه بریدند
تا خوشه های عشق
به دل ها سبز نروید.
به خشکا فکری جاهلان
کودکان فریاد می زنند
به طعم عشق
به رنگ سبز
به بانگ آزادی.
تابستان ۱۳۹۶
اعدام جوانی
از سبزه زارها می آمد
هيچ گل یاسمنی را
نبوییده،
بر تنه هیچ سرو و درختی
نام عشقی
حک نکرده بود.
در صبح یک پاییز خزان
دریچه هواخوری
به حسرت نگاهش
باز و بسته شد.
به ساعتی بعد
اعدامش کردند.
پاییز ۱۴۰۰
داد بیدادی به پیری
کاش ابری را
میدیدم و میگفتم
به جانم ببار!
کاش درختی پر برگ را
به سايه ساری میگفتم
خستگی هایم بگیر!
کاش جوانی را
فریادی میشدم
با عمرم بمان!
کاش همین دمی بودم
که از من می گریزد.
کاش مهلتی بود و
نمیگفتم دیر شد.
زمستان ۱۴۰۰