سایت مرزپیما با هدف آشنا سازی دوستداران فرهنگ و ادبیات ایران بویژه نسل های دوم و سوم ایرانی در فرا سوی مرزها، از این پس ویژه نامه هایی را به شاعران و نویسندگان معاصر میهنمان اختصاص می دهد.
ویژه نامه پوران فرخ زاد

زندگی و کارنامه ی پوران فرخ زاد
نخستین دختر خانواده ی فرخ زاد، پوران دخت در یکی از سحرگاه های سرد میانه ی بهمن ماه سال هزار و سیصد و یازده پای به جهان نهاد.
پدرش ستوان جوان تحصیل کرده ی شعر دوستی از دهکده ی بازرجان (بازرگان)تفرش و مادرش زنی جوان، به نیرو و پر احساس، تهران زاد و کاشی تبار از خانواده ی وزیری تبار بود. او نخستین سال های زندگی خود را به تناوب در شهر ساحلی نوشهر، جایی که پدرش ریاست املاک را داشت و در خانه های مختلفی که هر سال برای چند ماه اجاره می شد، گذراند – در تهران درخانواده ی شلوغی که هر سال فرزند تازه ای به آن افزوده می شد، رشد کرد و بالید.
زندگی در شهری ساحلی که بیشتر ابری و بارانی و سرشار از زیبایی های طبیعت بود او را از آن چه که هم از پدر و هم از مادرش به ارث برده بود خیالمندتر ساخت و از همان روزگار بیشتر اوقاتی را که بچه ها صرف بازی و شیطنت می کردند به پرداختن قصه هایی که فقط برای خودش می گفت یا شعرهایی که فقط برای خودش می سرود سرگرم بود و با پناه بردن به جهان درون از محیط سخت و مقرراتی خانه ای که به سربازخانه بی شباهت نبود کناره می گرفت. پدرش که اهل فرهنگ و ادب و شیفته ی آشنایی با فرهنگ جهانی از راه کتابخوانی بود، از دلسپردگان به شعر به ویژه تغزل به شمار می آمد و به دفاتر شعری که از کتاب ها گلچین کرده بود بیش از هر چیز دیگری اهمیت می داد، او را از آغاز عمر با کتاب و جذبه های کتابخوانی آشنا ساخت چنان که نه تنها او که دیگر فرزندان خانواده هم با حرص و ولعی عجیب پیش از رفتن به مدرسه الفبا را یاد گرفتند و سواد نیاموخته کتابخوان شدند.
پوران که پس از رویکردهای شهریور ۱۳۲۰ و انتقال پدرش از نو شهر به تهران، نخست در دبستان ژاله و سپس سروش درس می خواند، از کودکی توجه آموزگاران را با انشاء هایی که می نوشت، به استعداد ادبی خود جلب کرد و نوشتارهای داستانی اش که از واژگانی شعرواره و آهنگین سازمند می شد، از استعداد زودرس او در این زمینه خبر می داد که در دوره ی دبیرستان با نمایشنامه هایی که می نوشت و گاه گاه در آن بازی می کرد آشکارتر شد.
او از ۹ سالگی نزد آموزگاران خانگی به آموختن زبان انگیسی روی آورد و آموخته هایش را پس از آن در انجمن فرهنگی پروین و سپس ایران و امریکا کامل کرد و دوره های مختلف آن ها را با موفقیت گذراند و خیلی زود با فن ترجمه آشنایی یافت و از راه خواندن کتاب های انگلیسی بر دانسته هایش افزود. او که از محیط بسته و مقرراتی خانه به سختی رنج می کشید، در جستجوی محبتی که کمتر از پدر دیده بود، در نوجوانی به یکی از خواستگاران خود دل بست و در هفده سالگی با سیروس بهمن مدیر مجله ی آسیای جوان پیمان زناشویی بست و به دلیل عشق به روزنامه نگاری، با وجود کمی سن خیلی زود بیشتر مسًولیت های آن مجله را پذیرفت و با چاپ داستان های کوتاه و بلند، نوشتن قطعات ادبی شعر مانند و ترجمه هایش اندک اندک به نام پوران بهمن شهرتی به دست آورد ولی با وجود تولد دو دختر رشته ای که او را به همسرش می بست، به دلیل اختلاف افق فکری به زودی از هم گسست و سرانجام آن دو به صورتی دوستانه از هم جدا شدند و او از آن پس با نام خانوادگی خود به عرضه ی آثارش در نشریات و رادیو و تلویزیون روی آورد و با نوشتن داستان های شب، نمایشات صبح و بعد از ظهر رادیو از جمله ترجمه ی شاهکار های بزرگ جهانی برای نمایشات بعد از ظهر رادیو تهران و تهیه و گویندگی برنامه ی فرهنگی – ادبی دفتر آدینه که صبح های جمعه از برنامه ی دوم پخش می شد، به دوره ی دیگری از عمرش پای گذاشت و در این زمان تحصیلاتش را هم که به دلیل ازدواج نا به هنگام نا تمام مانده بود، به دلیل تجربه در زبان انگلیسی در دوره ی آزاد ترجمه وابسته به دانشکده ی علوم ارتباطات اجتماعی به پایان رسانید و در تمامی این مدت آثار داستانی او نیز در مجلات “سپید و سیاه”، “فردوسی”، “تهران مصور”، “بانوان” و … به چاپ می رسید و یکی از چهره های ژورنالیستی آن دوران بود.
نخستین اثری که از پوران فرخ زاد به صورت کتاب به انتشار در آمد مجموعه ای به نام “دیداری در پاییز” بود که در سال ۱۳۵۰، انتشارات پدیده آن را به چاپ رسانید و در پی آن اولین دفتر شعر او به همت انتشارات مروارید به نام “خوشبختی در خوردن سیب های سرخ است” در سال ۱۳۵۲ در کتاب فروشی ها جای گرفت و او از آن پس زندگانی اش را یکسره پایریز پژوهش های فرهنگی، تاریخ ادبیات، سرایش شعر و نوشتن داستان و گهگاه ترجمه ی آثار غربی کرد و در فاصله ی سال های ۵۷- ۱۳۵۴نزدیک به بیست اثر پژوهشی و فرهنگی از او در مجله ی تلاش و سایر نشریات به چاپ رسید. از پوران فرخ زاد تا کنون چندین کتاب انتشار یافته است که به ترتیب می توان از “سلام مادر” انتشارات محمد، ۱۰ چاپ ۱۳۵۹، “دیکتاتورها” ترجمه از جولیس آرچر* انتشارات عارف ۱۳۶۰، “از همت بلند” تالیف انتشارات جام ۱۳۶۲، رویای مرد مسخره” انتشارات جام ۱۳۵۹، “پیشگویی های نوستراداموس” انتشارات عطایی ۵ چاپ، “در پس آیینه” نوول، انتشارات جام ۱۳۷۰، “آتش و باد” نوول، انتشارات جام ۱۳۷۰، مردی بر بال های آینده” ترجمه و تالیف انتشارات صدا ۱۳۷۵، “کارنامه به دروغ” تحقیق تاریخی، انتشارات علم ۱۳۷۶، “اوهام سرخ شقایق” برگزیده ای از شعر زنان معاصر ایران انتشارات ناژین – ۲ چاپ ۸۰ -۱۳۷۰، “چنگ مشوش” مجموعه رباعیات، انتشارات صدا ۱۳۷۶ و دانشنامه ی زنان فرهنگساز جهان ۲ جلد، انتشارات زریاب ۱۳۷۸ یاد کرد.
برخی از اشعار پوران فرخ زاد به زبان انگلیسی در ایران نیوز* و ایران دیلی* و به زبان ارمنی در روزنامه ی آلیک “ویژه نامه ی فرهنگی” در ۶ صفحه و در مجله ی نوردار =قرن نو ارمنستان و به زبان ایتالیایی در مجله ی پوتزی* در روم، مجلات کردی سلیمانیه، “رادان” سال ۲۰۰۰ شماره ی ۳۸ ، “کاروان” سال ۲۰۰۰ شماره ی ۴۳، “گه یه ویژی نوی”۲۰۰۱، مجله ی فرهنگی فارسی – فرانسه کارنامه چاپ پاریس، بررسی کتاب چاپ امریکا و قارن چاپ ارمنستان ویژه ی سال ۲۰۰۰ و برخی نشریات خارجی دیگر ثبت شده است.
پوران فرخ زاد در فاصله ی سال های ۱۳۸۰ تا ۱۳۸۴ نیز چند کتاب به چاپ رسانید:
“نیمه های نا تمام” بهار ۱۳۸۰- تحقیقی ادبی، انتشارات تندیس
“آیه های آبی آیینه” رمان، نشر تندیس ۱۳۸۲
“مهره ی مهر” اثری پژوهشی، نشر نگاه ۱۳۸۳
“مسیح مادر” ۱۳۸۳ نشر نگاه
“زن شبانه ی موعود” ۱۳۸۴ نشرنگاه
“باغ پریان” مجموعه ی داستان
“کاسنی شیرین” مجموعه ی داستان نشر در امریکا
* J.ARCHER
* IRAN NEWS
*IRAN DAILY
*POESIE
با بهره گیری از کتاب “کارنمای زنان کارای ایران از دیروز تا امروز” نوشته ی پوران فرخ زاد ۱۳۸۱، نشر قطره

گفتوگو با پوران فرخ زاد
محمدرضا مرزوقی
تهران – اسفندماه 1390
خانم فرخزاد دو شب پیش سری به کوچه خادم آزاد زدم و از نزدیک وارسی اش کردم. همهاش به دنبال این بودم، ببینم این کوچه چه دارد که شما کتابی به نام آن نوشتهاید. اما متاسفانه هیچ ویژگی خاصی در این کوچه ندیدم. راستش را بخواهید حتی کمی هم جا خوردم. واقعا چرا خادم آزاد؟
بله. درسته. خادم آزاد یک کوچه خشک و لاغر و به واقع قهوهای رنگ است. ولی بخش بزرگی از خاطرات کودکی و نوجوانی ما آنجاست و برای همین خادم آزاد برایم اهمیت دارد. بعد هم موضوع بر سربچههایی است که در آن کوچه زندگی می کردند. بچههایی که غالبا دوست و همبازی ما بودند. با ما رشد کردند و بزرگ شدند و نوجوان و جوان شدند. بعد هم رفتند به دنبال سرنوشتشان. که البته در حال حاضر چندین نفر از آنها دیگر روی زمین نیستند.
*این بچهها بعدها همه افراد خاص شدند، اسم و نامی داشتند؟
اول موقع که ما بچه بودیم و با هم بالیدیم، کسانی در میان این بچهها بودند که با هم به مدرسه میرفتیم و … خیلی از اینها بعدها به جاهای مهمی رسیدند و هرکدام برای خودشان کسی شدند. مثلا عماد اشرف که سر کوچه ما خانه داشتند.
بعد هم از میان کوچه خادم آزاد کوچه دیگری منشعب می شد که به خیابان شاپور (مولوی) می خورد. وقتی خیلی بچه بودم (شاید چهار یا پنج ساله) یادم است در آنجا خیلی خواننده و همچنین روحانگیز زندگی میکردند که صدای آوازشان همیشه توی آن کوچه می پیچید. به آن کوچه، کوچه درختی میگفتند. هرچند فقط یک درخت قطور داشت که شاخههایش تا توی حیاط خانه ما می آمد طوری که همسایه روبهرویی ما از روی شاخههای درخت پایین می آمد و وارد حیاط ما می شد. خیلی تصویر زیبا و بدیعی بود.
*عجیبه. یعنی توی همین یه کوچه؟
راستش من یک فهرست از آدمهای معتبر و اسم و رسمدار پیدا کردم که اینها همهشون زمانی توی خیابان امیریه و منیریه و شاپور زندگی میکردند. جالب است که بگویم با چند نفر که صحبت می کردم به اینجا رسیدیم که در آن دوره بخشی از قشر فرهنگی ایران که در حال رشد بودند توی خیابان ژاله بودند و تعدادی دیگر هم توی خیابان امیریه و منیریه زندگی میکردند. مثلا رزا منتظمی یادم هست وقتی برای دو ماه به دبیرستان ناموسی می رفتم در آنجا درس می خواند. البته او سال ششم بود و من سال اول و خیلی آدمهای دیگر که حالا به درستی یادم نیست اما نام آنها را فهرست کردهام که توی جلد دوم کتاب بچههای کوچه خادم آزاد بیاورم. تعدادی از این بچهها به مدرسه ایران می رفتند که یک دبستان مختلط بود. بخشی هم در ناموس و خسروخاور درس می خواندند که خودم هم آنجا بودم.
*کتاب یادی از این آدمهاست؟
توی جلد اول یادی نکردم. اما در جلد دوم قرار دارم نگاهی هم به این افراد بیندازم. جلد دوم را با نشر قطره قرارداد بستهام اما هنوز دست به نوشتن آن نبردهام. حتی میتوانم، بگویم آن را توی ذهنم کامل نگارش کردهام. توی جلد اول «بچههای کوچه خادم آزاد» تا ۱۷ سالگی خودم رو نوشتم که مقارن بود با ۱۶ سالگی فروغ و ازدواج هر دوی ما در سن خیلی کم. کسانی که کتاب رو خونده بودن، از بچههای انتشارات، می گفتن کتاب جالبه، البته من خودم نمی تونم در اینباره قضاوت کنم.
*چرا این کتاب هنوز چاپ نشده؟
کتاب شش، هفت سال پیش که برای مجوز رفت، بعد از مدتها با ۱۷ اصلاحی برگشت که هرچه فکر کردم دیدم حاضر نیستم چیزی رو که با عشق و صمیمیت نوشتم مثله کنم. با توجه به اینکه کتاب سیاسی نبود، فقط خاطرات یک دختر بچه بود، آن هم در چند دهه پیشتر و هیچ ربطی به اوضاع کنونی جهان نداشت. دیدم اگر بخواهم ۱۷ مورد اصلاحی رو اعمال کنم، مثل این است که هفدهبار یک آدم را عمل جراحی کنند و بخواهند از شکل واقعی اش درآورند. بنابراین دیدم نمی توانم و فعلا از چاپ آن صرفنظر کردهام. از این مساله نه فقط من بلکه ناشر هم بسیار آزردهخاطر شد. شاید به همین علت هم دیگر حوصله نوشتن باقی آن را ندارم. متاسفانه سانسور نویسنده را دچار رکود می کند. این یک واقعیت تلخ است. در همه جای دنیا چنین است. در واقع نویسنده را اخته می کند و شما دیگرآن شوق و ذوق را ندارید. سری در درون شما به وجود می آید که هرچی رو می خواهید بنویسید همهاش با خودتان فکر می کنید: این را ننویسم … آن را ننویسم … پس از چه بنویسم. بنابراین آن حالت صمیمی کار از بین می رود و هیچ لطفی ندارد. فکر میکنم این کتاب باید بماند و ثبت شود. اگر در آینده بخواهند درباره یکی از اعضای خانواده من قضاوت بکنند باید این کتاب در دسترسی باشد که از روی کودکی و بچگی ما دربارهمان قضاوت کنند. ولی متاسفانه این کتاب همچنان بلاتکلیف مانده است.
*گفتید آن دوره، رشد فرهنگی و اجتماعی تهران در آن محلات بیشتر چشمگیر بوده چرا؟
ببنید، اصلا جامعه را طبقه ۲ (متوسط) می سازد. چون طبقه ۲ اهل فرهنگ است، اهل فکر کردن است، اهل درس خواندن است، بیشتر از طیف اداری هستند. در عین حال برج عاجنشین نیست و همیشه مشکلات اقتصادی خودشان را دارند. پس درد جامعه را هم لمس می کنند. من خیلی این طبقه را دوست دارم و همیشه هر کاری که نوشتهام قهرمانان آن وابسته به همین طبقه بودهاند. من هیچوقت نمی توانم یک خانواده اشرافی را توی نوشتهام توصیف کنم. برای اینکه هیچوقت اشرافی نبودهام. گاهی در جوانی به دلیل التهابات آن دوره از طبقه پایین(فقیر) نوشتهام ولی بعدها دیگرنه. حتی یادم است که خب، پدر من رییس املاک کجور بود و بروبیای زیادی در زندگی ما وجود داشت ولی من همیشه با آنها دعوا داشتم که چرا خدمتکارها نباید سر میز غذا با ما بنشینند.
*خانواده شما دقیقا متعلق به چه طبقهای بود؟
پدر من یک روستایی بود. یک روستایی هوشمند و کتابخوان که به دریای مغشوش تهران برای ماجراجویی های خودش آمده بود. بسیارخوشقیافه بود. گیرایی بالایی داشت. یه جورایی شبیه شخصیتهای کتابهای بالزاک بود که خودشون رو از شهرستان به پاریس می رساندند و ماجراهای عجیبی برایشان اتفاق می افتاد. همیشه فکر می کردم کاش زمان بالزاک بود یا کاش من قدرت بالزاک را داشتم و می توانستم از پدرم بنویسم. کاش زمان بیشتری داشتم و میتوانستم فقط از پدرم بنویسم. شغلهای مختلفی مثل بقالی و قصابی رو از سر گذرونده بود. فکر کنید که از ده بازرگان تفرش اومده بود به تهران. اونم کاملا بی پول. بعدها به لژیون قزاقها پیوست و حتی توی کودتای ۱۲۹۹ هم حضور داشته. بعدها ترقی کرد و رییس املاک کجور شد و به هر حال ما زندگی مرفهی داشتیم. یک جورهایی در آنجا برای خودمان دوکنشین بودیم. (می خندد) ولی چون از طبقه پایینی آمده بودیم همیشه ته ذهنمان چه من و چه خواهر و برادران دیگرم، یکجور همدردی با زیردستها وجود داشت. زندگی خیلی پر جاه و جلالی نداشتیم اما کم و کاستی آن چنانی هم نداشتیم. بنابراین درک آن چه که بر طبقه فرودست می رفت، بعدها و در سنین بالاتر، برای من مشکلتر می شد. برای اینکه خودم در آن حال و هوا نبودم. شما باید خودتان گرسنه باشید تا بتوانید حال یک گرسنه رو دقیق بنویسید بنابراین قهرمان همه داستانهای کوتاه من از طبقه خودم بودند. یعنی همین طبقه متوسط همیشه رو به رشد و پر از آمال و آرزو و البته همیشه غمگین، چون درد جامعه را می بیند اما نمی تواند کاری بکند. هم راهحل ندارد و اگر هم دارد کسی به آن اهمیتی نمیدهد. بنابراین همینطور با درد و اندوه پیش می رود و چون هوشمند است نگاه می کند و می بیند و می اندیشد و البته به دنبال راه چاره است.
*شعرگفتن را از کی شروع کردید؟ اولینبار کی شعری گفتید یا برای چه کسی یا کسانی خواندید؟
یاد حرف سردبیر یک مجله افتادم که اولینبار که داستانی از من خوانده بود (شاید فقط ۱۷، ۱۸ سال داشتم) به من گفت که خوب نوشتی اما تو شاعری و در ذات تو یک شاعر نشسته که باید رهایش کنی و به او اجازه ظهور بدهی. توی خانواده ما خواندن و نوشتن در درجه اول قرار داشت: بخش زیادی از اوقاترو به خوندن کتابهای غیردرسی گذروندیم که البته به جبر و حساب و شیمی ترجیح می دادیم. متاسفانه دبیرستان خسروخاور رشته ادبیات نداشت و من مجبور شدم رشته علمی بخوانم. اما همیشه ادبیات دغدغهام بود. همیشه مینوشتم. انشاهایی که مثل داستان بودند و در دبیرستان نمایشنامه می نوشتم. حتی یادم است دبیرها از من می خواستند که برایشان انشا بخوانم و همیشه می گفتند تو نویسنده می شوی.
چیزهایی هم به اسم شعر می نوشتم که بیشتر احساسات بود. فروغ هم همینطور شروع می کرد. یادم است وقتی بچههای خانه دور هم جمع می شدیم و می خواستیم نوشتههایمان را برای هم بخوانیم معمولا دعوامان می شد که حالا تو هم آدم شدی و این مزخرفات چیه می گی و … ولی خب، اینها پایههای فکری و ادبی ما شد.
*درباره پدرتان بیشتر بگویید؟
پدرم اصل کتاب بود و کتابخانه بزرگی داشت. هنوز هم چند تا از کتابهایش را دارم. شعر را می شناخت. کمی شاعرانگی داشت اما شاید همین نظامی گری باعث شد که هیچگاه بروز نکند. پدرم شخصیتی چندبعدی داشت. درعین حال که خیلی رقیقالقلب بود و شاعرانگی داشت اما خشونت عجیبی از خودش به نمایش می گذاشت و شخصیت راستین خودش را پنهان می کرد. در واقع سعی می کرد با آن شخصیت دروغی ما را بترساند. یادم است در زمان بچگی خیلی از او می ترسیدیم و حساب می بردیم.
*کی دستشون برای شما رو شد؟
کی؟! موقعی که دیگه سالها گذشته بود و از اون جاه و جلال و خشونت افتاده بود و رو به مرگ می رفت و دیگر اون آدم نبود. یادم است رفته رفته که نگاهش می کردم با خودم می گفتم که چرا زمانی بی خودی از این آدم میترسیدم، این خودش بسیار ترسو است. بعدها توی روانشناسی کشف کردم که تمام آدمهایی که خودشان را خشن و بد نشان می دهند، در باطن بسیار آدمهای ضعیفی هستند و برعکس آدمهایی با خلق و خویی ملایمتر می توانند بسیار قوی باشند. بنابراین از تمام ترس و وحشتهای کودکی ام احساس شرم می کردم! در کودکی پدر برایم مثل یک غول بود. غولی که با آن یال و کوپال و چکمههای نوکتیز نظامی از سر کوچه وارد می شد و نگاه تمام همسایهها به او بود. مادرم از این مساله همیشه در عذاب بود. در نوجوانی ما دیگر این اختلافات بالا گرفته بود و همیشه در تنشهای خانوادگی شدید گذشت. متاسفانه٫ (آهی می کشد) نداشتن تفاهم بین پدر و مادرم و ازدواج دوم پدرم و …
*یعنی شما جلسه می گذاشتین و شعرها و نوشتههاتون رو برای هم می خوندین؟
ما خیلی اهل معاشرت بودیم. بچههای محل و همین بچههای کوچه خادم آزاد جمع می شدیم دور هم و مهمونیهای کوچکی ترتیب میدادیم و مینشستم که اعلام وجود کنیم. (به خنده) معمولا هم با کتککاری، دعوا و تحقیر تموم میشد. یادمه یک داستان نوشته بودم که بچهها از من دزدیده بودند و دست به دست میگردوندند و مسخرهام میکردند که حالا دیگه اینم آدم شده و… (اینبار هردو میزنیم زیرخنده). وقتی خواهری یا برادری داری که توی عالم هنر یا خوانندگی یا شاعری خیلی بزرگ میشود و به جایی میرسد، او برای دیگران خیلی گنده است اما خب برای خود شما ندارد. چون در ذهن شما چیزهای زیادی بایگانی شده که برای دیگران چنین نیست. یعنی خواهر و برادرها کمتر میتوانند یکدیگر را قبول کنند.
*بالاخره نگفتین اولین شعرتونرو کی گفتین؟
واقعا یادم نمییاد. حالا سالها گذشته چطور ممکنه یادم باشد اما چیزی که یادمه، اینه که چون همسر من، آقای بهمن، مدیر مجله آسیای جوان بود و شاید هم بیشتر به همین دلیل با او ازدواج کردم، شروع کرد به چاپ داستانهای من. من آن دوره داستان مینوشتم. این مساله مرا تشویق کرد. اما اگر چیزی به اسم شعر مینوشتم، کنار میگذاشتم. بهخصوص که فروغ توی صحنه شعر خیلی زود شروع کرد، برای همین با خودم میگفتم بذارش کنار. بگذار او شاعر شود و تو نویسنده. ولی اولینبار شعرم رو عباس پهلوان که مدیر مجله فردوسی بود، چاپ کرد. اونم به زور یادمه بعد از چاپ اون شعر فروغ به من زنگ زد و به شوخی گفت حالا دیگه تو هم شروع کردی؟! هنوز این حرفش توی گوشم زنگ میزنه. ولی بعد از چاپ سومین یا چهارمین شعرم چندین نامه اومد که خانواده منو تحسین میکردند که عجب خانوادهای و همه اهل شعر و ادبیات و … خب این تشویقها بیشتر آدمرو تحریک میکنه که به این کار جدیتر نگاه کنه. یادمه که سال ۵۵ بود، یعنی ۱۰ سال بعد از مرگ فروغ که کسی به نام یزدانی که در نشر مروارید کاری میکرد به من اصرار زیاد کرد که تو باید شعرهایت را چاپ کنی. نمیدونم شاید انتشارات مروارید فکر میکرد چون کتابهای فروغ به خصوص بعد از مرگش بسیار فروش میکرد و قرارداد دایمی با پدرم داشتند، میتوانند از این خانواده یکی دیگر هم معرفی بکنند. به ضرب و زور چندتا از شعرهای آزادم در مجموعهای به نام خوشبختی در خوردن سیبهای سرخ است را چاپ کردند. شعرهای کلاسیکم را هنوز رو نکرده بودم. چندتا نقد هم بر آن نوشته شده اما همیشه فکر میکنم شاید کار درستی نکردم که آن شعرها را چاپ کردم. البته عده زیادی مخالفند با این حرف من، میگویند این کارنامه تو است و چه مانعی دارد که چاپ شود، اما واقعیت این است که شما وقتی ۴۰ سال دارید نمیتوانید آثار ۲۰ سالگیتان را قبول کنید. اگر ۶۰ سالتان باشد که دیگر هیچ.
…*فروغ هم آثار خودشرو خیلی نقد میکرد. گاهی حتی بیرحمانه
درسته. فروغ درباره اشعار اسیر و دیوار و عصیان همیشه خیلی بیرحمانه قضاوت میکرد. ولی اتفاقا خود من معتقدم که برخی از اشعار مجموعهها بسیار درخور توجه هستند. حالا که آثار نخستین فروغ را مرور می کنم میبینم که این شعرها چقدر لطیف و غریب است. واقعا از یک دختر ۱۸ ساله بیشتر از این دیگر نباید بربیاید. فروغ اشتباه میکرد چون این شعرها کارنامه او هستند. در این اشعار تفکر و غریزه شعر به خوبی باهم آمیخته شده. حتما یک روزی اهمیت این اشعار خیلی بهتر و بیشتر آشکار خواهد شد. چون اشعار مهمی هستند و خصوصا اینکه گستاخانه هستند.فکر میکنم گستاخی یکی از صفات برجسته یک شاعر است. شعر ترسو شعریه که هنوز خودشو نیافته، اون فایدهای نداره چون خودشو سانسور کرده. ما نمیتونیم تراوش ذهنی رو کنار بذاریم. نویسنده و شاعر با این زنده است. حالا بیام اینو سانسور کنم؟ چیزی که از درون ذهن من تراوش کرده! این رسالت من شاعره، حالا بیام نابودش کنم؟
.*جالبه. پدر و مادرهای قدیمی با وجود اختلافات زیاد بازهم به زندگی ادامه میدادند
زندگی میکردند و بچههای مختلفی هم به دنیا میآوردند.
.*ولی حالا اینطور نیست
خب بچههای مختلف و جور واجوری هم به دنیا نمیآورند.
.*فکر میکنین کدوم بهتر بود
اینکه بچههایی به وجود نیارن که بعدها بار اون همه تنش و عصبیت رو بخواهند تا آخر عمر به دوش بکشند. من این درد رو تجربه کردم. هم من و هم خواهرم فروغ و هم برادرم و باقی اعضای خانواده. ما همیشه این دغدغه را داشتیم که اگر پدر و مادر از هم جدا بشوند چه بر سر زندگیمان میآید.
*پس اولین کتاب شما سال ۵۵ چاپ شد؟
اولین کتاب شعرم. اما یک مجموعه داستان هم پیش از اون ترجمه و چاپ کرده بودم به نام «دیدار در پاییز» که مجموعه داستانهای عاشقانه دنیا بود. ولی پیش از اون هم آثار زیادی از من توی مجلات چاپ شده بود. شعر و داستان و ترجمه و… از ۱۸-۱۷ سالگی این دستهایی که حالا ورم کرده، مشغول قلمزدن بوده. قصه نوشتم، مقاله نوشتم، مصاحبه کردم. حتی توی روستاهای ایران برای ضبط آثار فولکلور رفتم. چون ۱۲ سال در رادیو و تلویزیون کار میکردم. تقریبا مقارن با کمی پیش از مرگ فروغ بود. نمایشنامه و داستان مینوشتم و برنامه صبح را تهیه میکردم. گوینده هم بودم و برنامهای مستقل فرهنگی در جمعهها صبح داشتم به نام «دفتر آدینه» و میتونم بگم یکی از پرکارترین نویسندههای رادیو و تلویزیون ایران بودم.
*حقوقتون اونقدر بود که چرخ زندگی بچرخد؟
اونقدر زیاد بود که نمیدونستم باهاش چه کار کنم. اصلا مشکل پولی وجود نداشت. محیط کار هم بسیار صمیمانه و خوب بود.
*دوست دارین باز هم به گذشتهها و کودکی برگردین؟
من بچگی رو خیلی دوست داشتم. چون بچگی خیلی خوب و صمیمانهای داشتم. بچگی من بسیار زیبا و مرفه بود. یکی از خاطرات بچگی من توی نوشهر یه درخت کهنسالی بود که کنار زیارتگاهی سبز شده بود که مردم بهش پارچههای نذری میبستن. زیارتگاه هم به رنگ گل زرد بود. خونه ما که کنار دریا بود از راه یه جاده باریک میرفت به سمت کوهستان و این زیارتگاه و این خیابون باریک پر از پونه و مار و جونورهای دیگه بود و ما هر روز بازیکنان به سمت این زیارتگاه میرفتیم. یادمه همیشه پارچههای رنگارنگ از بغچه مادرم کش میرفتم و به اون درخت میبستم. همیشه این درخت زیبا و کهنسال رو میدیدم که تنه بسیار بزرگی داشت. به طوریکه یک نفر توی تنه خالی آن یک قهوهخانه درست کرده بود و مشتریانش دور و بر این درخت جمع میشدند و روی ریشه درخت که خیلی بزرگ و قطور بود و از زمین بیرون زده بود، مینشستند. همونجا چایی میخوردند و همه آت و آشغالهارو هم همونجا و دور و بر درخت و ریشههای او میریختن و من همش حرص میخوردم که چرا این مردم نمیفهمن این درخت جون داره و میفهمه و احساس میکنه… این درخت زندگیه چرا باهاش اینطور رفتار میکنن؟ توی تنه درخت همیشه اجاق روشن بود و حرارت اجاق درخت رو داغ میکرد و احساس میکردم نفسهاش به شماره افتاده. یادمه وقتی ایران درگیر جنگ دوم جهانی شد، یا حتی گاه مصائب دیگری، من همش به یاد آن درخت میافتادم، دلم میخواست فریاد بکشم که نکنین… این درخترو ویران نکنین … ریشههاشو از بین نبرین… (چشمهاش پر اشک شده است) حتی حالا هم که دارم از اون یاد میکنم، نزدیک است گریه کنم. نباید روی ریشههای اولین درخت سیگارهاشونو خاموش میکردن. نباید لگدش میکردن.
*جنگ دوم که به ایران رسید، شما چندساله بودین؟
تازه رفته بودم اول دبستان. یادمه پدرم از پادگان اومد به خونه و داشت گریه میکرد از حوادثی که اتفاق افتاده بود و اون سربازای فراری و اسبهایی که همینجور رها شده بودن. اونروز گریه پدرمرو دیدم. بههرحال شکست خورده بودن. نانهایی از پادگان به خانه میآورد که بهش میگفتن نان سیلو. توی این نانها حتی سوسک و جونورهای دیگه بود. ما نمیخوردیم چون پدرم روستایی بود از اونجا برامون آرد میآوردن با وجود این خیلی از مردم مجبور بودن با همان نان شکمشون رو سیر کنن. یادمه جزوههایی به مردم داده بودن.
آموزش میداد موقع بمباران هوایی مردم چه کارهایی باید انجام دهند و… البته ایران زود تسلیم شد و جنگ و بمباران چندانی ندیدیم. بعد هم ما به ساری رفتیم. یادم است توی ساری سربازان روس رو میدیدیم که کامیون کامیون توی شهر میچرخیدند و ما به چشم اشغالگر بهشون نگاه میکردیم. هر چند حالا میدونم نه ما گناهی داشتیم نه اونا. همه قربانی سرنوشت بودیم و اون سیستمی که جنگطلب بود.
*در مورد اقاقیا بگین. گویا این گل توی خانواده شما جایگاه ویژهای داره، فروغ هم توی شعرهایش دایم از اون یاد میکند و البته خود شما …
(لبخندی خاطرهانگیز بر لبش مینشیند و نگاهش به جایی در دوردست خیره میشود)
اینکه همین پریشب دخترم برایم اقاقی آورد و به محض دیدنش گریهام گرفت. اقاقی هنوز هم منو احساساتی میکنه و به گریه میندازه. منو یاد نوجوانیام میاندازد. چون خونهای که توی کوچه خادم آزاد داشتیم، هنوز هم گاهی خوابش را میبینم، در ابتدا یک باغچه بزرگ بود که زیرزمینی داشت. پدرم قسمتی از باغچه را گرفت و ساختمانی سخت که آنجا زندگی میکردیم و باقی حیات سرتاسر گل و بوته و کرت سبزی و درختان بلند و البته گل اقاقی بود. ولی متاسفانه بعدها بخش دیگر باغچه را هم خانه ساخت و تقریبا تمام درختهای بلند از بین رفتند. ولی اقاقیاها ماندند و تمامی کودکی ما را از خودشان سرشار میکردند.
بوی اقاقیا برای من، بوی نوجوانی یا عشقهای بچگی بیفرجام است. توی حیات آن خانه یک جوی آب هم روان بود. بعدها شهرداری مجبورمان میکرد که دور خانه را دیوار بکشیم و جوی آب افتاد توی خانه. خادم آزاد اون موقع سرسبزتر از حالا بود. الان منو به اون کوچه ببرین دیگه هیچ احساسی ندارم. یعنی راستش هیچوقت نخواستم آدمی باشم که تو گذشته بمونم. گاهی فقط بهش فکر میکنم. من به آینده اعتقاد دارم.
*چرا فکر میکنیم درک خانواده فرخزاد برای دیگران سخته؟
برای اینکه از اون زمان دور که توی کوچه خادم آزاد زندگی میکردیم، کمی درکمان برای دیگران سنگین بود. نه اینکه برتر بودیم یا کهتر، بلکه میخواهم بگم تفاوت داشتیم. یک آزادگی خاصی توی خانواده من بود که میشه گفت به معنای خود بودن و با خود بودن و صمیمیت با خود و بدون نقاب زندگی کردن است.
شاید هضم همینها کمی برای دیگران سنگین بود. ما کاملا نگاه سنگین دیگران رو احساس میکردیم. با وجود اینهمه دوستمان داشتند. مادرم هم زن اجتماعی و خوشخلق و خویی بود. بسیار اهل شعر و ادب بود و با همه مشکلات خیلی خوب با همسایهها و آشناها کنار میآمد. بعضی از ما مردم مثل پیاز لایهلایه هستیم، شاید چون همیشه در معرض هجوم بودیم و مجبور بودیم خودپوشانی کنیم و از نقاب بهره ببریم.
حتی گاهی به خودمان دروغ گفتهام. برای فرزندانمان نام چنگیز و تیمور گذاشتهایم. این خودپوشانی حتی بر ژنهای ما هم تاثیر گذاشته و شاید به همین دلیل کمی از هویت خودمان دور شدهایم. شاید علت بیشتر سرگشتگیهای ما هم همین باشد. اما باید بگم خوشبختانه خانواده من اینطور نبودند. من خوشحالم که اینطورم. من همین هستم که میبینید. هیچ چیز دیگری برای کتمان کردن وجود ندارد.
* خب اینطور بودن یا اونطور نبودن چه تبعاتی دارد؟
تحملش بسیار سخته. بهاش اینه که مردم پیش خودمان خیلی حرفها میزنند و خیلی نگاهها دارند … نمیدانم چهطور بگویم اما پذیرشاش مشکل است. یعنی پذیرفتن این آدمی که به صراحت درباره کاری که کرده، حرف میزند و نمیترسد که دیگران آن را جرم یا گناه قلمداد کنند، برای دیگران سخت است. ولی فروغ میجنگید یا برادر دیگرم هم مثل او بود. اما طبیعت من جور دیگری بود. ترجیح میدادم خیلی راحتتر با مردم چالش داشته باشم.
…* مردم رک بودن را دوست ندارند. اما درخانواده شما رکگویی کمی باب بوده
درسته. مردم رکگویی رو دوست ندارند. یعنی اصلا شاید حقیقت را چندان دوست نداشته باشند. این خیلی اسفانگیزه. منظورم دوست نداشتن حقیقته. اگر من از کنار شما انتقادی بکنم، ممکنه اصلا خوشتان نیاید. در حالیکه همین نظر و انتقاد من شما را میسازد.
…* شما چطور این رکگویی رو به تعادل رساندید. برخلاف فروغ و
نباید مساله زمان رو فراموش کنی. فروغ وقتی رفت، هنوز خیلی جوان بود. البته باید بگم که رک بودن فروغ کمی زیاد بود. شاید هم علتش جوانی او بود. من از هر دو آنها بیشتر عمر کردم و طبعا آدم هر گامی که برمیدارد، زندگی را بهتر میشناسد. شاید علتش این باشد. شما نمیتوانید مرا با دیگر خواهر و برادرانم مقایسه کنید. من بیشتر عمر کردهام و سختیهای بیشتری کشیدم و شاید همین زندگی به من آموخته که رک بودن صددرصد هم خوب نیست. یک ملاحظاتی همیشه لازم است.
اگر هم بخواهم از کار کسی انتقاد کنم، اول زمینهاش را فراهم میکنم و فقط به خودش میگویم. فکر میکنم این روش عالمانهتری باشد. طرف هم بیشتر از شما میپذیرد.
* فکر میکنم شما شخصیت آرام خانواده بودهاید. حتی در جوانی هم شر و شوری نداشتهاید و رفتاری مادرانه داشتهاید. چرا؟
بله. درسته. من بچه آرامتری بودم. در واقع من از بچگی مادر همه بودم. یک حس مادرانگی بسیار شدید در من نسبت به حیوان و انسان و حتی گلها وجود داشت. اصلا نمیتوانم دل کسی را بشکنم و حتی الان که منم به جایی رسیده که بتوانم پندی کوچک به کسی بدهم، باز هم سعی میکنم که خیلی با ملاحظه و مهربانانه باشد و زخمی به طرف نزنم.
* پس شما چندان شباهتی به آن دو نداشتهاید؟
قرار نیست که همه افراد خانواده مثل هم باشند. خیلیها پیش من میآیند که مثلا فروغ را در وجود من پیدا کنند، در حالی که من، منم و فروغ، فروغ بود. فروغ برای خودش یک دنیا داشت و برادرم دنیایی دیگر و من هم دنیای خودم را دارم. من یک مجموعه شعر سهگانه جمعآوری کردهام که در واقع یک تریلوژی است و گزیدهای از اشعار فروغ، من و فریدون است. خواندن این مجموعه کاملا گواه این است که چقدر دنیای هر سه ما با هم فرق دارد و هیچ اثری از تقلید آنها از یکدیگر در آن اشعار دیده نمیشود. دنیاهای ما با هم فرق دارد اما در پایان هر سه تا به هم میپیوندیم و به نظر خودم تبدیل به یک جوی همیشه روان خواهیم شد.
* چرا خواهر و برادرتان به شما نگاهی مادرانه داشتهاند. تا آنجا که گاه برادرتان سر بر زانوی شما میگذاشته و میگفته تو مادر منی؟
آدم از هر چیزی برای خودش تصویری توی ذهن دارد. برادرم از دور عاشق مادرم بود ولی وقتی به او نزدیک میشد، آنچه را که در رویاهایش پرورده بود در او نمیدید. مادرم شخصیتی بچهگانه داشت. در واقع ما مادر او بودیم. رفتارش با همه جوری بود که انگار بچه آنهاست و مظلومنمایی میکرد. کمی لوس و نازپرورده بود. وقتی هم به پناهگاه شوهر نیاز داشت چون پدرم هرگز نبود به بچههایش پناه میآورد. مادرم حتی در ۸۰ سالگی هم به عشق پدرم نیاز داشت ولی چون عشقی دیگر نبود بنابراین پناه به ما میآورد. یعنی به جایی که مادر باشد خودش یک بچه بود و برادرم که به دنبال مادر میآمد هرگز او را پیدا نمیکرد.
* فروغ هم همین احساس برادرتان را نسبت به شما داشت؟
با فروغ رابطهمون خوب بود. خیلی از رازهایش رو به من میگفت و میتونم بگم با هم مهربان بودیم. خیلی دوستش داشتم. یه وقت با هم دعوا میکردیم اما رابطه ما همیشه با هم خوب بود.
*میخواهم درباره یکی از اشعار زیبای فروغ حرف بزنم که زمانی بسیار دوستش داشتم و حالا از نظر اندیشگی نمیتوانم با آن کنار بیایم. منظورم شعر «کسی که مثل هیچکس نیست» فروغ است. شما درباره این شعر چه فکر میکنید.
کاملا درسته٫ شعر بسیار زیبایی است اما هیچوقت نفهمیدم فکر این شعر رو فروغ از کجا آورد. گاهی وقتها فکر میکنم ای کاش اصلا این شعر رو نگفته بود. در خانواده من اصلا همچنین فکری وجود نداشت. شعر بسیار زیباست اما مضمونش به اعتقاد من درست نیست. چپها از آن تعبیر خودشان را داشتند و دیگران هم تعبیر خودشان. در حالی که در خانواده ما کمترین علاقهای به ایدههای کمونیستی و مارکسیتی وجود نداشت. حالا تحت تاثیر چه حرفی فروغ این شعر را گفته بود، نمیدونم. یکی از تاسفهایم اینکه که چرا راجع به چند تا شعر فروغ تا وقتی که خودش زنده بود از او پرسشی نکردم. یعنی راستش فکر مرگش را نمیکردم اما باید میپرسیدم.
*شما همان دوره هم به اون شعر انتقاد داشتید و اندیشه پشت این شعر رو قبول نداشتید؟
(کمی فکر میکند) نه… نمیدونم. یعنی راستش شاید گذر سالیان و تجربیاتی که در زندگی پشتسر گذاشتم و این همه حوادث باعث شد تغییراتی در نگاه و اندیشهام ایجاد شود. بعد هم اینکه ماها (من، فروغ و برادرم) هیچوقت راجع به کارهای هم با یکدیگر بحث و گفتوگو نداشتیم.
*چرا؟
برای اینکه یک خانواده بودیم. برای اینکه دعوا میشد. (میخندد) خواهر و برادرها همیشه با هم دعوا میکنند چون حرفهای همدیگر را قبول ندارند. شاید به دلیل این است که پذیرش انتقاد از طرف یکدیگر برایشان سخت است تا مثلا از طرف یک نفر آدم غریبه.
*فقط چند روز از سالمرگ سهراب میگذرد اگه حرف درباره سهراب هست دوست دارم اینجا مطرح بشه.
سهراب شاعریه که همیشه دنبال خودش گشته و بهرغم بیشتر شاعران معاصر که کوچکترین توجهی به درون خودشون ندارند و بیشتر به برونیات پرداختند سهراب دایم مشغول کشف خودش بود و واقعا در این باغ تک است. به دلیل همین اکتشافات شاید من بسیار به او نزدیکم و احترام بسیاری برایش قایلم. من دوست سهراب نبودم اما به واسطه فروغ با او آشنایی داشتم. او و فروغ دوستان بسیار نزدیکی بودند. یک وجود تک بود بهش میگفتند سهراب بن غیررسم که البته شاید به سخره اینطور میگفتند و البته کس دیگری هم به او بودای اشرافی میگفت. هر چند باید بگویم این بودای اشرافی اصلا ثروتی نداشت. اولین کسی که در تهران کت و شلوار از جنس گونی دوخت سهراب بود. هرگز ندیدم شعری بخواند. هرگز. منظورم شعر خودش است.
*حتی توی جلسات خصوصی که دور هم بودین؟
اصلا. اصلا نمیخواند. شعر خودش را نمیخواند. تقریبا همیشه سرش پایین بود و به ندرت حرف میزد ولی اگر گهگاه حرفی میزند و به راستی حرفی ناب میزد. موجود شگفتی بود به نظر من بسیار دوستداشتنی و بسیار محترم بود. اصلا با دو؟ ؟ ؟ کنونیها را نداشت. هرگز از شعر خودش چیزی نمیگفت و از نقاشیهاش حرفی نمیزد و اظهار فضل جایی نمیکرد. آدمی بود تک که تمام عمرش را به اکتشافات درون خودش پرداخت. مرگ رو خیلی دوست داشت.
*چرا؟
دوست داشت.اصلا تمام اشعارش مرگآلود است.
*خودش در اینباره حرفی میزد؟
من خیلی با او نشست و برخاستی نداشتم که از مرگ حرفی بزند.
*با فروغ خیلی رابطه صمیمانهای داشتند؟
با هم نقاشی میکردند. توی کارگاه سهراب که در خانه مادریاش در امیرآباد بود.
*رابطه عاطفی خاصی هم بینشان وجود داشت؟
چی؟!
!*رابطه عاطفی؟
چرا… عاطفه خیلی صمیمانهای بوده. فروغ رو بسیار دوست داشت. حتی لحظهای که فروغ آخرین نفس رو میکشید، سهراب بالای سرش بوده، بلافاصله وقتی میدونه دیگر کار از کار گذشته سهراب برای دو، سه ماه رفت و ناپدید شد. نه در مجلس بود، نه مقالهای نوشت و نه ادعایی کرد و نه حرفی زد. فقط سکوت کرد و بعد هم زیباترین شعر رو در مرگ فروغ سرود: «بزرگ بود و از اهالی امروز بود…» زیباترین شعره. ماندگاره. شاعری بود تک و نادر که دیگران هر چه تقلید کردن به گرد پایش هم نرسیدند.
*جالبه. اینطور که شما میگین غمخواری سهراب هم با بقیه فرق داشته؟
اصلا یک آدم دیگهای بود. آدمی دیگر. به نظر من جایش توی این دنیا نبود.
*فروغ آدم پرشر و شوری بوده و سهراب برخلاف او آدمی است آرام و درونگرا، چه نیرویی این دو را کنار هم نگه میداشت؟
خب، اتفاقا درونگرایی و برونگرایی میتوانند با هم جفت شوند. در واقع برای هم تحملپذیرتر شوند. (یاد سهراب لبخند حزنآلود بر لب پوران فرخزاد مینشاند) نازنین … همیشه دریغ رفتنش را خوردم. پاک بود سهراب مثل برفهای قله کوه پاک بود.
…*به عنوان یک بچه آروم مثبت سر به سرش هم میگذاشتید؟ شما و فروغ
شوخی میکردیم. خصوصا که هیچوقت مستقیم توی چشم خانمها نگاه نمیکرد. همیشه سر به سرش میگذاشتم. او هم لبخند میزد اما هیچوقت صدای قهقهه خندهاش را نشنیدیم. توی کتاب «زن شبانه موعود» که درباره سهراب نوشتم تیکهای درباره سهراب و فروغ نوشتم و به نوع رابطه پاک و صمیمی این دو اشاره کردم.
*سوال آخرم درباره نمایشگاه کتاب است. خیلی کوتاه اگر حرفی دارین؟
در کشوری که کتابها مجوز نمیگیرند نمایشگاه کتاب چه معنایی دارد. کدوم کتاب رو میخواهند در نمایشگاه به نمایش بگذارند. نمیدونم ما چرا همیشه ظاهر رو نگاه میکنیم. یعنی به کلمات بسنده میکنیم و زیر این کلمات خالی است، من به نمایشگاه نمیروم.
*چرا؟ چون کتاب شما چاپ نمیشود؟
نه… نه… نه… من آدم خودخواهی هستم ولی نه آنقدر که به خاطر چاپ نشدن کتاب خودم چنین رفتاری داشته باشم. کتابهای دوستان من چاپ نمیشوند. نویسندگان و شعرایی که بسیار دوستشان دارم و کتابهاشان پشت ممیزی ارشاد ماندهاند. اصلا درباره نمایشگاه بهتر است حرفی نزنیم.

چه را می جویم؟
میان این همه باد
این همه برگ
و … این باران مداوم
که می گرید زار زار
بر آخرین لحظات خزان
چه را می جویم؟
میان این همه زرد،
این همه قهوه ای
و … این همه خاکستری بنفش گون
آخرین گل سرخ خزانی را،
در آخرین باغ ویران
یا آخرین واژه ای را که هنوز
در اغتشاش این همه آشوب،
سر سبز مانده است.
به من بگو،
در این خیابان خموده ی خاموش
پشت این همه خزان
و آن همه عشق
که غارت کرد دلم را
و سوزاند آن همه سبز را،
میان آن همه سرخ
چه را می جویم؟
این همه خاکستر را،
در خاکستر بیهودگی
یا این همه امید که،
به فردا هست،
هنوز! هنوز!
به من بگو
در خماخم خیابانی که،
روی به گورخانه ی زمستان دارد
و … در برودت این همه انجماد،
و این همه بوی کافور،
چرا می جویم هنوز؟
چه را؟
چه را؟

مرا به سبز بخوان
از آسمان چشمانت
چه برفی می بارد بر چشمانم
خدای را ببند،
این دریچه های سپید مکرر را،
که مرا به میهمانی انجماد می خواند!
زمستان چشمانت را دوست ندارم،
بیا تا از خورشید مالامال شویم،
که زمین را می چرخاند از عشق
که زمان را می سازد،
تا گرم کند قلب هایمان را …
یادت هست،
چه گونه با چشم هایی
که اینک یخ بسته است
مرا به بهار می خواندی،
تا زیر هر درخت انجیر
رمزی از رویش را بنمایی،
و بگویی از جاودانگی بودایی،
که زمستان وهمی بیش نیست
که گل همیشه بهار هم هست
حالا چه می گویی،
در بارش برفی که از چشمان منجمدت می ریزد!
خدای را ببند،
این دریچه های مرگ مکرر را،
که خسته ام دیگر از سپیدی برف
مرا به بهار- به سبز بخوان،
و به بارش زندگی
در آسمان چشمانت.

تنها یک ستاره
در امتداد صدای صبور سیر سیرک ها
شهزاده ی شب می گذرد،
خاموش،
از خیابان های خسته ی خواب
و سیاه می شود نفس هایم،
در اهتزاز تیره ی نفس هایش …
پریشا،
به شولای ستاره نشانش می آویزم،
که شاید
مرا بر انحنای لرزش بال هایش،
به بلندای رویا برساند،
از توی تویه های خماخم کابوس،
آن جا که، پریان چنگ نواز،
تمامی سوداهایم را
در گوش گران ماه بنفش،
به آواز می خوانند …
ولی او همچنان پیش می راند،
در سکوتی سیاه،
به سوی سپیده
و من خموشا،
می مانم،
در ازدحام تاریکی،
که شب سپاران جنگل های جنون را
تنها ستاره ای زرین
از شولایی بسنده است
تا از شکاف قفل تاریکی،
بگشاید روزنه ای را،
بر باغ بالغ ادراک.
تابستان ۱۳۶۵

تا بمانیم
چونان گل های آفتاب،
در بادهای ویرانی،
می پلاسم آرام
و یخ می بندم،
در سکوت سوزان زمستانی
و تصویرهای جوانی ام،
سنگواره می شوند.
در صخره های خاموش خاطرات،
شتاب شورمند لحظه ها،
به رد بال مرغابی می ماند
که بر شن های شاداب ساحلی
پر و بالی کشیده،
یادگاری نوشته،
و در تکرار راه ها ناپدید شده اند،
تا بمانیم …
باید شعر دیگری نوشت.
پاییز

گفت و گو با پوران فرخ زاد در باره جشن چهارشنبه سوری
مینو صابری
منبع: رادیو زمانه
مینو صابری – در سهشنبه آخر سال، هر کس بهفراخور شرایطی که دارد در جشنی شرکت میکند که نام آن «چهارشنبهسوری» است. نام چهارشنبهسوری با آتش افروختن پیوند خورده است و آتش جزء جداییناپذیر این جشن است.
اما رسومی که ما در چهارشنبهسوری برگزار میکنیم تا حدودی با آنچه که از ابتدا بوده تفاوت دارد. برای مثال از روی آتش پریدن و گفتن «زردی من از تو، سرخی تو از من» به نظر زرتشتیان توهین به آتش محسوب میشود، در حالی که امروزه گفتن این جمله بسیار رایج است.
از بحث شناخت این جشن نزد عموم مردم که بگذریم، عقاید و نظریههای پژوهشگران و کسانی که با جشنهای ایرانی بهخوبی آشنایی دارند نیز متفاوت است.
در این برنامه با دیدگاههای خانم پوران فرخزاد درباره جشن چهارشنبهسوری آشنا میشویم:
با توجه به اینکه نظرات متفاوتی درباره قدمت جشن چهارشنبهسوری میشنویم، میخواهم نظر شما را در این باره بدانم.
پوران فرخزاد – ما در گذشتههای دور جشن آتش داشتهایم. این جشن به نام «سور» معروف بوده و کهنترین جایی هم که از آن نام برده شده، در زبان امروزی ما، در «تاریخ بخارا» است که در حدود قرن سوم نوشته شده و حدود قرن ششم به فارسی ترجمه شده است. بهغیر از تاریخ بخارا نمونه دیگری که پیدا میکنیم در نوشتههای «امام محمد غزالی» است – در قرن پنجم. امام محمد غزالی دانشمند بوده و به علم «فقه» آگاهی داشته ولی مرد تنگاندیشی بوده و بهشدت این مراسم را کوبیده است.

امام محمد غزالی در کتابی با لحن کوبندهای نوشته است: «در این روز مردم جمع میشوند و بوقها را بهصدا در میآورند و کوزههایی را منفجر میکنند و در خیابانها میرقصند و آتش روشن میکنند» افزون بر این باید بدانیم که «آتش» در ایران باستان ارج و بهای بسیاری داشته است. مانند چهار عنصر دیگر: «باد»، «آب»، «خاک» و در این میان ارزش آتش بسیار زیاد بوده است چنانکه وقتی موبدان به آتشدان نزدیک میشدند، نقابی بهنام «پَنام» جلوی بینی و دهانشان میزدند تا مبادا نفَسشان آتش را آلوده کند. البته آنها به باد و آب و خاک هم احترام میگذاشتند و اصولآ به عناصر چهارگانه که طبیعت زائیدهی آنهاست و زندگی وابسته به آنهاست، احترام میگذاشتند. درست بهعکس امروز که بیاعتناء به نیاکانمان اقیانوسها و دریاها و جویها و هر جا که آب روانی هست را آلوده کردهایم.
اگر نگاهی به رودخانهها و کانالها و جویهای آب بیندازیم، از دیدن لنگههای کفش و پوست خربزه و هندوانه و خیار و غیره شرم زده میشویم که ما چقدر از آداب و رسوم گذشتهمان دور شدهایم و کارهای دیگری که با خاک و آب و زمین و جوّ کردهایم، در واقع داریم طبیعت را از بین میبریم.
چون موضوع مورد نظر ما «آتش» است فقط در این باره ادامه میدهم. «سور» به معنای جشن است. گویا در گذشته مسئله «چهارشنبه» مطرح نبوده است. اما این جشن مطرح بوده و با شکوه زیادی هم برگزار میشده، چنانکه تمام جشنهای دیگر آریایی با آتش همراه بوده است که این آتشها را یا در میدانها برمیافروختند و یا روی بامها.
شبهای جشن، این آتشها منظره بسیار زیبایی به شهر میداده و اگر کسی از دور نگاه میکرده از ابهت و شکوهاش متحیر میشده است.
به تاریخ بخارا اشاره فرمودید که در آن از چهارشنبهسوری یاد شده است. لطفاً در اینباره توضیح دهید.
در تاریخ بخارا نوشته شده یکی از پادشاهان سامانی به نام «منصوربن نوح» به منطقهای میرود که جوی مولیان بوده و یکبار «رودکی» آن قصیده باشکوه را –بوی جوی مولیان آید همی- سروده و آن امیر را وادار کرده که به بخارا برگردد؛ وقتی منصوربن نوح به آنجا میرود، مدتی میماند تا میرسد به دو، سه شب به عید نوروز و چنین میگوید: “آنگاه امیر به سرای بنشست. هنوز سال تمام نشده بود که چون شب «سوری» چنانکه عادت قدیم است آتشی عظیم افروختند. پاره آتش بجست و سقف سرای در گرفت…”.
این جشن که ما به آن چهارشنبهسوری میگوییم، سهشنبه شب برگزار میشود. برخی معتقدند که اصلاً چهارشنبه یک روز عربی است و ایرانیان باستان روزها را بر حسب سهشنبه و چهارشنبه و غیره نامگذاری نمیکردند. نکته دیگر این است که اصولاً منظور از برپا کردن آتش در چنین شبی چه بوده است؟ و دیگر اینکه ایرانیان آتش را میپرستیدند یا برایشان مقدس بوده؟
ممکن است که بعداز پذیرفتن دین اسلام و عوض شدن فرهنگ ایران «چهارشنبه» بهوجود آمده باشد. شاید در زمانهای دیرین هنگام بازآمدن ارواح مردگان- ایرانیان میگفتند ارواح پیش از عید چند شبی پائین میآیند و به دیدار بستگانشان میروند- این آتش را به افتخار آن ارواح روشن میکردند. شاید هم بهخاطر آمدن نوروز آتش برپا میکردند.
پوران فرخزاد: شاید ایرانیان میخواستند نحسی سهشنبه را با آتش دفع کنند و خودشان را برای چهارشنبه آماده کنند که روز فرهنگ بوده است.
بههر حال این آتش برپا میشده و این جشن بسیار باشکوه و مورد توجه مردم بوده است. حالا آیا بعد از اسلام این روز چهارشنبه به آن اضافه شده؟
ایرانیان قدیم به ستارهشناسی تسلط داشتند و ستارهها را رصد میکردند و آثارش هنوز هم باقی مانده. ستارهها هر کدام سرشتی داشتند و آن سرشت را به روزها نسبت میدادند. در روزگاران باستان روزها هر کدام یک نام و خاصیتی داشتند.
ما میگوئیم شب چهارشنبهسوری و اصلاً به سهشنبه توجه نمیکنیم. اگر شب چهارشنبهسوری بود یعنی منظور چهارشنبه بود باید مراسم جشن از ساعت ۱۲ به بعد انجام میشد چون از ساعت ۱۲ به بعد را روز حساب میکنند. اما چون ما از غروب سهشنبه آتش روشن میکنیم پس مربوط به روز سهشنبه است.
در این فرهنگ روز سهشنبه رنگ نارنجی داشته که مربوط بوده به «بهرام» یا «مریخ» یا «مارس» که اینها ستارههایی هستند که روزها را به آنها ارتباط میدادند و خواص این ستارهها را برای آنروزها در نظر میگرفتند.

خاصیت بهرام یا مریخ، جنگ است. مارس –که عربها کلمهی مرض را از روی مارس درست کردهاند- و ایرانیان باور داشتند که سهشنبه روز خوشی نیست و روز نحسی است و در آن روز بیماری و زردرویی و جنگهای عقیدتی میآید. اعتقاد داشتند که ممکن است حتی جنگ تنبهتن اتفاق بیافتد. بنابر این سهشنبه را روز نحس میدانستند. ولی روز بعدش، یعنی چهارشنبه که رنگ آن سرخ است مربوط است به ستارهی «تیر» یا «عطارد». روز چهارشنبه یک روز فرهنگی است. در این روز است که ستاره دانشمندان، شاعران، نویسندگان و اهل تفکر طلوع میکند و مربوط به عطارد و روز چهارشنبه است. شاید ایرانیان میخواستند نحسی این روز را با آتش دفع کنند و خودشان را برای چهارشنبه آماده کنند که روز فرهنگ بوده است. یعنی در واقع یک پاراداکسی است بین روز اختلاف نظر و ناهمسانی و بیماری و بدی و اهریمنی با یک روز اهورایی به اسم چهارشنبه. شاید اینگونه بوده است.
عدهای از پژوهشگران عقیده دارند که ایرانیان به این خاطر که عربها روز چهارشنبه را بد و نحس میدانستند گفتند حالا ما بیائیم این جشن آتش آخر سالمان را بیندازیم گردن چهارشنبه عربها و سهشنبه جشن بگیریم. این نظریه غلط است. چون اگر روز بعد روز نحسی است ما چرا باید امروز جشن بگیریم؟ بنابراین فکر میکنم نگاه من صحیحتر باشد که ما پایان این روز نحس را جشن میگیریم و خودمان را برای روز بعد که روز اهورایی و روز مقدسیست و روز اندیشهوران و روز تفکر هست آماده میکنیم. امیدوارم این نظریه توجه دیگران را جلب کند و عدهای بررسیهای بیشتری کنند. شاید حق با من باشد. شاید هم نباشد. با اینهمه من آتش را مقدس میدانم و به آن احترام میگذارم. در گذشته هم اینچنین بوده است.
اینکه گفته میشود زرتشتیان یا گبرها یا ایرانیان قدیم آتشپرست بودهاند یک اشتباه بزرگ است. آنها «آتش پریستار» بودهاند. یعنی از آتش مراقبت و مواظبت میکردند و به آتش احترام میگذاشتند. وظیفه ما هم این است که به آتش همان احترام را بگذاریم.

غرور عشق
یلدا یزدانی
برای پوران فرخ زاد
بانوی قصه های بلند شبانه ام
بانوی سرزمین خیال و ترانه ام
بانوی آب ها و سپیدار و یاس ها
آبی ترین ستاره ی سرد زمانه ام
بانوی ساده و نستوه ای ستودنی
آتش بزن به شعر و سرود شبانه ام
تا برکشم زدل: این ناله های زار
تا بشکفد به خنده ی جادو جوانه ام
با من بیا به خلوت پاک پرنده ها
تا بگذرم ز نامم و یاد و نشانه ام
بانوی بیقرار و شتابان قصه ها
با من بگو که تو هستی بهانه ام
بانوی آفتاب و سحاب و غم و غزل
تنها دلیل نفمه و بانگ چغانه ام
ای دخت پاک زاده ی فرخ غرور شرق
اسطوره ی شکیب زمان جاودانه ام
اینجا کسی به فکر عبور از غبار نیست
تنها تویی سوار خرامان. یگانه ام.
یکم فروردین هزار و سیصد و نود و یک

از سهند تا دماوند
سهیلا صارمی
برای پوران فرخ زاد
عکس: سعید اسلامی
رود با خود برده است
رنگینه ی سیاهِ مردمکانش را
خار مقدس
گره خورده است در تاریکیِ گیسوانش
بانویِ گوشوارِمِسین!
مادیانِ خسته ی منتظر
پروانه! ها خشکیده بر دامانش
می توفد در قلبش گردبادِ شنگرف …
نامه مینویسد برای قوهای وحشی
و اخترانِ شب نشین
آواز میخوانَد سروِ هزار ساله
در سکوتِ صندلها و عودها!
به یغما می بَرد تاریکی را
خنده ی لاجوردیش
از سهند تا دماوند
بانویِ گوشوارِ مِسین!

اضطراب سیاه
خاره های ترسی تاریک
در لایه به لایه ی مغزم می خلد
و اضطرابی سیاه به طعم خاک
به رنگ مرگ
می آزاردم
در خوابی خوفناک
جهان را سر به سر ویران دیدم
همه چیز تمام شده
و نابودی قطعی بود
اما من
در درونه ی تاریکی هنوز بودم
و بودنم بسی سنگین
و سهمناک می نمود!
چون برآمده از تل خون و خاکستر
بیدار شدم
صدای خاکستری گوینده ای را شنیدم
که از جنگی زودهنگام
و ویرانی بزرگ می گفت!
پنجره های وحشت را بستم
و بر کابوس دوباره پرده کشیدم
تا مگر صدای انفجار موشک های مرگ را
نشنوم
و نبینم
ویرانی بیداری را
اما همچنان دلواپس ام
و اضطراب سیاه
می آزاردم هنوز
مرگ پشت تمامی پنجره ها
در کمین نشسته است

دلم برای پنجره تنگ است
دلم برای پنجره تنگ است
برای یک وجب از آسمان مهتابی
برای چند ستاره
برای جرعه ای از نور
و عطر نرم نسیم شب …
در این اتاق خامش سربسته
هوای پنجره دارم
هوای باغ پاک اقاقی
صدای ساده ی فواره
آه سبز سپیدار
و بوی گل یاس …
هوای پنجره امشب مرا می آزارد
اگر تمامی دیوارها خراب شوند
و فاصله ی من و شب ناگهان فرو ریزد
و من بتوانم که ازتمام پنجره ها ماه را نگاه کنم
و خوشه خوشه بچینم
ستارهای سریرا را
از بام آسمان!
آه، دریغ که این همه رویاست
آری همیشه یک رویاست
و برای این من خسته
فقط خیال پنجره کافیست
و این که کودکانه بگویم
و یا بنویسم
که آه
چقدر دلم برای پنجره تنگ است!

نامه
سهیلا صارمی
برای پوران فرخ زاد
اینجا
بر یک شاخه می نشینند کبوتر و زاغ!
پاره نمی شود آستر ماگنولیاها در چنگ باد!
بید مجنون رها می کند شلالِ گیسوان را در آفتاب!
دلتنگ اما بی تو
غزل نمی خوانَد ماه!
کولیانه نمی رقصند
خوشه های مودبِ گندم
دریغِ آوازِ خروسی
در سحرگاه!
دلتنگ
بی تو
اینجا…
نمی گویم بدرود!