نفسِ عمیق
سروده ی خسرو باقرپور
دشت های بی کرانِ خراسان
کوه های سربلندِ زاگرس
دریاچه های نمکسود
شهرهای فقیرِ کویری
جادّه های دلهره در البرز
رنگِ تیره ی خون؛
در قرصِ کوچکِ نان
سایه ی سنگینِ آدم ها؛
در روشن ترین ساعاتِ پُر ازدحامِ تهران
موجِ سرود و گرما
در اضطرابِ تندِ جنوب
و سرسامِ شلیّکِ تیر
در عکس های تازه ی میدان ها
خاطراتِ مردگانِ همیشه جوان
نامه های پراندوهِ زندگان
این همه را روز و شب
بر دوش می برم
از این خیابان به آن میدان
از آن صفحه به این صفحه
و از این ایستگاه تا نهایتِ راه
آه ...
با این همه
بی هیچ آیینه و سُنبل
بهار می گذرد
و بی هیچ برگریزان و قاصدک
پاییز می آید
و من غنوده ام در خویش
و در این بی فصلی ی تُهی
شیدا می شوم
چون جانِ نارنجی ی فرهاد
همرنگِ خونِ پاییزی ی افق
و اندوهِ آتشِ اَبر؛
در غروب های رویایی ی بیستون
و چون بنفشِ اطلسی ی کوهی
در زمستانِ چشمانِ هماره شیرین ات.
در این برزخِ ناگزیر ...
با کورسویی در چشم و اندک نوری بر دفتر
شعرم را برایِ تو می خوانم
از شعر کتیبه می سازم
میراثی نه دلنشین شاید
برای تو و فردا