دو سروده از احسان آشوری

کوره راه

لای حرفها لای داستانها گم شده ام
در محاصره مارپیچی هزار تو
از این همه حرف
این همه داستان
راویان چراغ به دست و آسمانی تاریک
سفیدی دندان چراغ های بدون نفت
شرم
شب تابها را کشته اند
روزها میان سنگلاخ هاو شیب تند کوره راه ها
سایه ای صاف می جویم برای لختی آسایش
قوزک پاهایم ابوعطا می خواند و کف پاهایم درد
عقربه ها مسابقه می دهند
گویی پایان این مسیر ابدی است
انگار کوهی را به دوش می کشم
کوله باری از خاطرات ازلی را

ققنوس

محاصره ام
شبِ خفاش ها و روزِ لاشخورها
یک قرن خوابیده ام
خواب ققنوس می بینم
تولدی دوباره از خاکستر
صبح ها با کوله باری از رویا برمی خیزم
رویایی در حصار روزمرگی
برخاسته ام تا از عاطفه یک نردبان بسازم
به شفافی صداقت
می خواهم‌ تمام این خیابان را رنگ بزنم
رنگی از رویا
برای رسیدن به افقی روشن
رنگین کمان خیالم پل می زند به دشت امید
به ماورای این همه کوه
مسیری از رویای فردا
خاکسترم کفاف این همه خاک را نمی دهد