چند سروده از یزدان سلحشور

یزدان سلحشور/شاعر،نویسنده،منتقد[ادبی-سینمایی]،روزنامه‌نگار/متولد 13آذر1347

آثار منتشرشده:

در آینه[نگاهی به آثار نادر نادرپور]/ نشر مروارید

خداحافظ یزدان/مجموعه شعر/نشر آرویج

دیوان خشم/مجموعه شعر/نشر فرخ‌نگار[نشر ماهنامه کارنامه]

دارم احتجاب را زنده می‌کنم/مجموعه داستان/نشر امتداد

ژنرال به فرشته شلیک کرد/بازنویسی داستانی از هوارد فاوست برای نوجوانان/نشرامتداد

برخورد کوتاه/مجموعه داستان/نشر نصیرا

تایتانیک در خلیج فارس/مجموعه شعر/نشر نصیرا

کارت دعوت/گزینه آثار منتشره کاربران در سایت نقد داستان/کار مشترک با احسان رضایی/بنیاد شعر و ادبیات داستانی ایرانیان

 

 

پایان غزل

 

چون عطر نان از خیال گرسنگان برمی‌خیزی

چون لقمه‌ای که کودک طلب کند

از خورشتی دست‌نایافتنی،

پدران را به گریه می‌اندازی

اغلب گفته‌ام که عشق به پای تو نمی‌رسد

آزادی به پای تو نمی‌رسد

تو چون نوازشی هستی که سگان کوچه

از دست پیرزنی طلب می‌کنند

که به پاره‌استخوانی لرزان

بیشتر شبیه است

به خاطر توست که شاعران به زندان می‌روند

به خاطر توست که حاکمان

با شعر شاعرانی که به زندان می‌روند

در مستی شبانه خود

در آغوش دلبران شبانه خود

گریه می‌کنند

چیزی به سپیده‌دم نمانده

فقیهان وضو می‌گیرند

ماهیگیران

موج‌ها را چون پتویی کنار می‌زنند

تا ماهیان برای بریان شدن از خواب برخیزند

چون اشک چشم و شرابی که از دست گزمگان بدر می‌برم،

هم باشکوهی هم رنج‌آور

دیروز گوسپندانی را دیدم

که زیبایی علف‌های ته دره را دیدند و پریدند

تمامش کن زندگی!

چترم باز نشد

می‌خواهم لااقل زیبایی ابرها را ببینم

                               13اسفند99

 

 

عوض شده است

 

می‌روم تا شکست بگذارم پشت سر هر چه هست بگذارم

کاه را پر گرفت بردارم کوه را هر چه پست بگذارم

چرخِ نیلوفری به «می» چرخ است چون نچرخد زمانه کی چرخ است؟

استکان تا پر است دنیا را، با فقیهانِ مست بگذارم

عشق اما هنوز منتظر است، دمِ در مثلِ سوز منتظر است

منِ پرکنده را بر آتش خواه، تا ز زه...نازِ شست بگذارم

قسم قاضیان به زر باشد، قسم مست چشم تر باشد

دار، سر خواست همچو منصورم، بر تنم چون سر است، بگذارم

باز کفرانِ هرچه نعمت کن، خوردنی چون غم است قسمت کن

زندگی! در بزن کرم این است، پیشِ تو هر چه هست بگذارم

امتحان...چونکه بوسه‌پرهیزی‌ست، کار ایوب...آخرش هیزی‌ست

عابدان...کافرانِ این قوم‌اند، عشق را...بت‌پرست بگذارم

بی‌شکیبم که خوبرویان را، بِبَرم تا لبِ نظرخواهی

«حُقّه» گرم است و بایدش هر دم، تا نفس هست...«بست» بگذارم!

سرقت از خوابِ مردمان زیباست، لااقل، لحظه‌ای...جهان زیباست

باش تا ماه را سرِ جایش، پلک را تا که بست، بگذارم

چون زمین و زمان عوض شده است، معنیِ نصفِ جان عوض شده است

گفت آهو که پیش چاقو آب-از گلو خون چو جَست- بگذارم

چون که هیچم نمانده جز دلِ تنگ، تکیه زن روح من! به پشتیِ سنگ

چه کنم میهمان حبیبِ خداست، بر پرم چون نشست، بگذارم

عجله...کارِ خوب شیطان است، صبر گاهی...گناه یزدان است

صبر یعنی که بوسه بردارم دست را روی دست بگذارم

                                                       اول دی99

image2

چیزهایی که داریم چیزهایی که نداریم

چگونه قهر می‌کند

گل با باران

کبوتر با بال‌هایش

و دزد با دیواری که از آن بالا می‌رود؟

سبدی از کلمات داشتم

دولت‌مردان

خریدارانی دست به جیبی‌اند

چگونه ماهی با روغنی که با چندین قلب

اشتیاق‌اش را نشان می‌دهد

قهر می‌کند؟

چگونه دستی که بر آستر جیبی خالی می‌کشی

همچون لمس پیراهنی که دلبری به تن کند

قلب را به تپش وا می‌دارد؟

با من قهر کن قهوه‌ای که در محقرترین کافه‌ی این شهر می‌نوشیدم

با من قهر کن عطری که متعلق به من نبودی

از پا به پا کردنم در گذر عطرفروشان به مشام می‌رسیدی

با من قهر کن زیباترینِ لقمه‌ها در زیباترینِ بشقاب‌ها

که از پسِ زیباترینِ شیشه‌ها می‌توان دیدت

در این عید میلادی

پنجره نمی‌تواند شیشه‌اش را عوض کند

تیر برق

گنجشک‌های روی سیم‌هایش را

و مرلین مونرو

دامنی را که این همه سال در هوا چرخ می‌خورده

اما

من خوشبختم

که سال‌ام را عوض می‌کنم

                     29آذر99

 

 

سال فیل

 

وطن از اتفاق له شده است

 و تن از اتفاق له شده است

«ما» فقط یک تصادفِ خبری‌ست

و «من» از اتفاق له شده است

از درختان نگو که زیرِ پا

 چمن از اتفاق له شده است

مرد یعنی «برو به زندان مرد!»

تا زن از اتفاق له شده است

شسته شد دست از جهان اما

دامن از اتفاق له شده است

زندگی، زنده ماند خُب چه کنم؟

مردن از اتفاق له شده است

فرض کن لاله جان به در برده

لادن از اتفاق له شده است

ای منیژه به چاه سنگ مزن!

بیژن از اتفاق له شده است

گفت آتش: «حلال کن ما را

خرمن از اتفاق له شده است»

سالِ فیل است دوست می‌گرید

دشمن از اتفاق له شده است

آه فولاد! بحث یزدان نیست

آهن از اتفاق له شده است

                    21آذر99

 

 

بیست بیست

 

صدای زیبایی دارد قناری

نه در بشقاب شام شما

تنِ نرمی دارد ابر

نه با نیزه‌ی چترتان که در قلبش فرو می‌رود

دلبرانه می‌نگرد ما را آهو

نه از نگاه تفنگی که نشانه رفته میانِ ابروانش را

عاشقِ همه چیز شده‌ام

حتی سکه‌هایی که روزگاری

به تلفن‌های عمومی می‌بخشیدم

هنگام دفن

هیچ از خود پرسیده‌اید که از چه

چهره‌ی مردگان می‌درخشد؟

مثل کفشی که برقش بیندازم

چهره‌ام را در روح‌ام دیده‌ام

مثل جنسی که به فروشگاه‌اش برمی‌گردانی

تا عوض‌اش کنی

زندگی

عوض‌ام کرده است

در خانه‌ام فقط پلیس ندارم

آشوب مثل آب شهری

از لوله‌ها به خانه‌ام رسیده است

در صدای بلندی دارد

وقتی که می‌بندمش

پنجره صدای بلندی دارد

زبان را تغییر داده‌اند

که نمی‌فهمم چه می‌گویند

همه چیز به افسانه می‌ماند

پیرمردی داریم در همسایگی‌ام

که در خیابان

برای عبور از دریای اتومبیل‌ها

عصایش را بلند می‌کند

ما صدایش می‌زنیم «موسی»

                        15آبان 99